سخنان آموزنده و به درد بخور برای زندگی
نفس خود را گم کرده است ! اما به دنبال آن نیست...
دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی،
و آنقدر بزرگ باشد
که نتوانی آن کس را که دلت می خواهد حتی یک بار ببینی !!!
وقتی سوار اسب شود دیوانه خواهد شد !
نخواهد چشید !
که جام من به من جواب می دهد
به من کلید شهر خواب می دهد
درون خوابهای من،
تویی و دستهای مهربان
تویی و عهدهای استوار
و هر چه هست ، عاشقانه پایدار
برو مرا صدا مکن...
ز کوچه خوابهای سایه پرورم
دگر مرا جدا مکن!
صدا مکن!
چون سایه بگذر ازسرم
مرا ز سایه های دوستی سوا مکن !
چه حاصلی ز شمعهای بی فروغ ؟
ز خنده ها...
ز بوسه ها...
چه حاصلی ز گفته های سر به سر دروغ ؟تو، از روندگان راه عشق نیستی!
تو نیستی ز دل شکستگان...
بگیر راه خویش و تن رها کن از بلا !
چو من دل رمیده طالب بلا مکن
تن سلامتت به درد مبتلا مکن
مرا به قصه های کودکانه
در شبان هول
جدا مکن از این غم قدیم
از این غم ندیم
صدا مکن
دگر ترانه سر در این شبان دیر پا مکن !!!
بخواب نازنین من به خواب ناز
که من تمام شب نخفته ام !
تمام شب به جام و جان
جز این سخن نگفته ام ،
وفا کن ای دل جفا کشیده باز...
ولی وفا به یار بی وفا مکن !روی شعرم ستاره می بارد
در سکوت سپید کاغذ ها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری!
آغاز دوست داشتن است
گرچه ، پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن
زیباست...
از سیاهی چرا حذر کردن؟
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جا می ماند
عطر سکرآور گل یاس است
آه
بگذار گم شوم در تو
کس نیابد ز من نشانه ی من
روح سوزان آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه ی من
آه
بگذار زین دریچه ی باز
خفته در پرنیان رویاها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه می خواهم؟
من تو باشم ، تو ! پای تا سر تو!
زندگی گر هزارباره بود
بار دیگر تو
بار دیگر تو
آنچه در من نهفته ، دریاییست...
کی توان نهفتنم باشد؟
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو
می خواهم
بدوم در میان صحرا ها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو
می خواهم
چون غباری ، زخود فرو ریزم
زیر پای تو سرنهم آرام
به سبک سایه ی تو آویزم
آری !
آغاز دوست داشتن است
گرچه ،پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن
زیباست ...
من به دوش یار ، زیب و زیورم
بر سر نگار ، تاج گوهرم
از گل بهار ، تازه رو ترم
همره نسیم ،جامه می درم
در راه تو ، فکنم دام دلبری ! فکنم دام دلبری !
رفته هر سو تاب هر مو ، من پریشان هستم
از غم آزاد ، سرخوش و شاد ، بی جام می مستم !
بی جام می مستم!
در راه تو ، فکنم دام دلبری ! فکنم دام دلبری !
من هستم گیسوی سیاه
کردم عمر تو تباه !
دل بستی برجنبش من ، دادی بر گردش من متاع جان !
طاقت و توان!
در راه تو ، فکنم دام دلبری! فکنم دام دلبری!
باد سرد دی ، ناگهان وزید!
پیری زمان ، با خزان رسید!
جلوه شباب ،از رخم پرید!
برف زندگی ، کرده ام سپید!
زین پس مرا ، نبود تاب دلبری! نبود تاب دلبری !
چشم تو خسته شد از نگاه روی من
برف موی من!
خشک و بد رو زشت و بد خو بی روح و جان هستم !
از هم جدا رو به بالا بر تار خود بستم
بر تار خود بستم
زین پس مرا ، نبود تاب دلبری ! نبود تاب دلبری !
گر عمرم با بی خبری طی شد ، کو چشم تری؟!
تو شادان از خواری من ، خندان از زاری من !
ز روی من برف موی من...
زین پس مرا ، نبود تاب دلبری ! نبود تاب دلبری!
منطق او حتی از حماقت من هم احمقانه تر است...
حرف هایی هست که دیگران هم میتوانند آن را بنویسند ، آنها را ننویس !
بلکه همان کاری را بکن که فقط تو می توانی انجامش دهی ! ! !
نشانه ی قطع امید از سطح شعور اوست !